Sunday, December 30, 2012

سکوت

سکوت
سکوت کلامی
سکوت ذهنی
سکوت قلبی

دو بار روزه ی سکوت گرفتم. یه بار سه روز و بار دوم هم سه روز نیت کردم اما دو روزشو گرفتم. هر دو بار تجربه ی جالبی بود. بار دوم برام خیلی سخت تر بود. اما کلن انگار بیش تر از این که برای خودم سخت باشه برای اطرافیانم سخت بود. با اعتراض مامان روز سوم رو روزه نگرفتم. برخوردهای آدم ها هم جالب بود.

شب ها دیر از دانشگاه برمی گشتم و چون صحبت نمی کردم به خواهرم اس ام اس می دادم که به تاکسی تلفنی زنگ بزنه و مشخصات و آدرس مبدا و مقصد رو بده. فکر می کنم یک یا دو شب این طوری برگشتم خونه. برخورد همراه با ترحم یکی از راننده ها هنوز یادمه. سنش زیاد بود. سعی می کرد مهربان باشه. سعی می کرد دلسوز باشه. با وجودی که قرار بود مرکز تلفن آدرس رو باهاش هماهنگ کنه دوباره ازم آدرس خواست. براش نوشتم. باز با مرکزشون تماس گرفت و آدرس مقصد رو خواست. لحنش با ترحم و تمسخر همراه بود. خیلی برام جالب بود. فهمیدم که وقتی کسایی که محدودیت هایی دارن از این برخوردها گله می کنن منظورشون چیه. هرچند من فقط یک برخورد محدود رو دیده م. آدم هایی هم بودن که سکوت باعث شد که عمق خردمندی و تواضعشون رو ببینم.

آخ که چقدر الان بهش احتیاج دارم. 
به سکوت
برای دیدن و برای بودن
چیزی که می خوام روزه گرفتن نیست.  نیاز دارم که توی دلیل حرف زدنم تجدید نظر کنم
نمی خوام برای دور بودن ازش دنبال دلیل بگردم
فقط می خوام باشه

....................................
امروز!ا
سپاس
از نیک خواهی مردمانی که
در کوتاهی یک مسیر 
 می گویند
برآمده از جان
برای اندکی دوست داشتن
برای اندکی گرم کردن
و برای بسیار زیستن
حاصل روزهاشان را قسمت می کنند
از پیرمردی که برایم
از زبان هایده
از حافظ
و از علی(ع)ا
گفت
که قانع، شاکر، در تلاش و متوکل باشم
و سپاس
از مهربانی
از مهربانی دوست
از مهربانی ایمن
مهربانی ای که آرام و گرمم می کند
مهربانی دوستان ِ «برای باقی ِ عمر»ا

Tuesday, December 11, 2012

منم بلبل می شم چه چه می خونم

 همان گونه(!) که آشکاره این رو موقع آلودگی هوا نوشته بودم و فکر می کردم که روی وبلاگ اومده اما نیومده بود. برای همین پس از چند روز:

من توی پاییز کم حرف می شم و مدام مواجه می شم با: «چرا حرف نمی زنی؟» ( از همین معلومه که باقی سال تلافیش رو در میارم) بنابراین اصلا برای خودم عجیب نبود که این جا هم نمی نویسم و یا می نویسم و منتشر نمی کنم. امروز هم اصلا قصد نداشتم که بنویسم اما!!!! یک کشف هیجان انگیز کردم
راستش فکر می کنم آلودگی هوا روم تاثیر گذاشته و چون از خونه بیرون نمی رم خیلی ناراحتم . یه دفعه همین جوری از سر کسلی با خودم شروع کردم خوندم : منم بارون می شم چیک چیک می بارم
بعد نمی دونم چرا یه دفعه موضوع رو جدی گرفتم و دنبال اصل آهنگ و متن کاملش گشتم و این است سرندیپ امروز!ا


از سایت صدای کودکی من! که خودش یه سرندیپ قلمبه محسوب می شه!ا
هنگامه یاشار بی نظیره!ا 


دیگه بلبل شدم باید سپاس امروزم بنویسم!ا
 ..................................
امروز!ا
سپاس از 
دم کردنی های کیسه ای
ویژه از بابونه که راستکی خواب آوره
و از نعناع با نبات

Tuesday, November 27, 2012

آبان:ماه خوانده شده به نام آب





 

  
 

پاییزگردی در جنگل سنگده
ابتکار بابا، پسته توی پوست سیب زمینی کبابی
چیدمان ظرف پاییزی مامان
آبان 1391

...........................
امروز!ا
سپاس از
دست روزی دهنده
که مردمان را
به مهر
گرد می آورد
و نان و جان
در حلقه ی دوستان می نهد
 آن نان
که نوش ِ «جان» می شود

Monday, November 12, 2012

کارهای بزرگ انجام کارهای کوچک است با عشق زیاد


امروز چند تا نقل قول از مادر ترزا خوندم که مثل نقل قول هایی که قبلا شنیده بودم شگفت زده م کردن

مثل این یکی که یادآوری می کنه هرچیزی که بقاش برامون اهمیت داره نیاز به مراقبت مداوم داره. مثلا هر رابطه ای مثل هر موجود زنده و متغیر دیگه نیاز به تغذیه شدن هر روزه داره: ا

اگر می‌خواهیم پیام عاشقانه‌مان دریافت شود، باید آن را بفرستیم اگر می‌خواهیم چراغی را روشن نگه داریم، باید مُدام در آن نفت بریزیم.

یا این یکی

اگر می‌خواهید برای ایجاد آشتی در جهان، کاری انجام دهید، به خانه‌تان بروید و خانواده‌تان را دوست بدارید


ولی قطعا این ها حرف های امروز من نیستند.  زندگی باز اعتراف کرد که چقدر پیچیده ست.  تقریبا بیش تر ساعت های روز رو سردرد داشتم. موهام رو کوتاه کردم. فیلم یه سمینار رو نصفه دیدم.یه کم گریه کردم و سعی کردم بی حسی و سکوتم رو تداوم بدم و مطمئمنم که اگر همین الان برم و دوش بگیرم حالم خیلی بهتر می شه. کلی هم تلاش کردم که یه اسلاید شو برای وبلاگ بذارم که موفقیت آمیز نبود

این نقل قول ها باعث می شه که به یه موضوع دیگه هم فکر کنم: این که واقعا آدم ها، همین آدم هایی که هر روز توی خیابون می بینم، چقدر خودشون رو نسبت به دنیای اطرافشون مسئول می دونن؟ نمی خوام و البته نمی تونم که هیچ قضاوتی در این مورد داشته باشم ولی این تاثیری توی کنجکاویم نداره

تنها چیزی که می دونم اینه که : خوبه... همه ی این ها خوبه ن. امیدوارم که 10 سال دیگه هم همین حس رو نسبت به الان داشته باشم.


..........................
مادر ترزا می گه :
موضوع این نیست که چه کاری می‌کنیم، مهم، میزان عشقی است که به کارمان داریم.

امروز!ا
سپاس از 
همه کسانی که به کاری که انجام می دن اهمیت می دن
و می دونن که وقتی کارشون رو با عشق انجام می دن
حس آدم هایی رو که باهاشون برخورد دارن رو
بی بی دی با بی دی بوووو
عوض می کنن

به طور ویژه سپاس از
آقایی که مودم رو با خوش رویی، در زمان خیلی کم و بدون هزینه تعمیر کرد ( با وجود این که یه مسیر طولانی رو برای پیدا کردن نمایندگی پیاده رفتم اما تقریبا تمام مسیر برگشت از رضایت لبخند می زدم. انتظار داشتم یه بار دیگه اون مسیر رو برای پس گرفتن مودم تعمیر شده برگردم که خوشبختانه خیلی سریع تعمیر شد)ا
و خانمی که موهای من و نوشا رو با لبخند، حوصله و دقت کوتاه کرد

Tuesday, October 30, 2012

بانوی سرخ پوش میدان انقلاب

تهران زیر نور مایل ِ زرین ِ پاییز بی نظیره 
نوری که تو بیش تر ساعت های روز شاهکار خلق می کنه و کاری می کنه که برای هر درخت کنار پیاده رو بمیری
 یه طوریه که وقتی به تنه ی سفید درختای ولی عصر نگاه می کنی می تونی فرشته های محافظشونو بین سایه های نقطه ای برگ های معلق ببینی
اما حقیقتی که باید بهش اعتراف کنم و باعث می شه این زیبایی رو بیش تر ستایش کنم اینه که حتی وقتی بدون یک ذره خیال پردازی و با نگاهی سرد بهشون نگاه می کنی باز هم زیبا هستند. اون دلبری که تو حیاط ساختمون  شمال میدون انقلاب میخکوبم کرد. شاخه هاش یه طورین که انگار درخته وقتی پشتم بهش بوده داشته می رقصیده و تا رومو بهش برگردونده م متوقف شده.  برگ های نوک شاخه ها کمی قرمز ترن و آفتاب ساعت 5 عصر فقط به سرشاخه ها می تابه. مطلقا هیچ چیزی توی اون حیاط مزاحم جلوه گری و طنازیش نیست. تو اون ثانیه هایی که بهش خیره شده بودم تصمیم گرفتم که ازش عکس نگیرم. اما همین یکتایی ای که ازش حرف زدم، همین که حتی اگه با منطقی ترین یا خسته ترین نگاه هم بهش نگاه کنی، باز هم اون، یه جور متوقف  شده و بیرون از زمانی زیباست، توی این عکس هم هست. یا شاید بتونم بگم در این زن، مریل استریپ هم می تونی ببینیش. اگه همون نگاه سرد (خیلی دارم سعی می کنم که ننویسم «احمقانه» که خودم رای رو جلو جلو صادر نکرده باشم! نوشتم نه؟ آخه یه بخشی از مغزم این احتمال رو می ده که احمقانه نباشه. درواقع بهش فکر نکرده م و بسیار خسته تر از اونیم که الان راجع بهش تصمیم بگیرم) رو داشته باشی مطمئنی که این آدم مرلین مونرو نیست اما آدم ها ،همین طور دست زیر چونه،  اون زیبایی بی تفاوت به زمان و مکانش رو تحسین می کنن. انعکاس شخصیت زن های تحسین برانگیز و البته دوست داشتنی ای رو که بازی کرده: زن میانسال نوازنده ای که وقتی هیجان زده می شه دست هاش رو مثل بچه ها تکون می ده، یا زن آمریکایی میانسال جیغ جیغوی دیگه ای که اصالتش رو توی آشپزی کشف می کنه و دیگری و دیگری همگی توی شوخ طبعی ای که توی نگاهش می تونی ببینی پیداس. مطلقا قصدم تعریف کردن از یک بازیگر نیست. گول جملاتم رو نخورید. تمام اون چیزی که سعی دارم بهش برسم، نه تنها توی این نوشته،  بلکه در نگاه کردن به فضای سبز کنار بزرگراه مدرس و صدام و صحبت کردنم با دیگران و دوست داشتنم و همه ی جلوه های دیگر«من» ، یه چیزیه که فکر می کنم واقعا باید بهش برسم. یعنی هنوز بهش نرسیده م یا نشناختمش. در واقع اتفاقی که می خوام بیافته مقصدی نیست که بشه با چند ساعت رانندگی بهش رسید. مثل طلوع خورشیده. کشف اون یگانگی این موجودی که یک بار فرصت زیستن داره، حتی اگه ندونه واقعا داره چی کار می کنه و این زیستن کجای نقشه ی بزرگه، مثل  آفتابیه که کم کم، اما پیوسته روشن تر و گرم تر می کنه.  و من برای بیرون کشیدن این خورشید از افق دست به کار شده م




...............................
امروز!ا
سپاس از
همراهی، حمایت و حضور پدر
و از
اتفاقای خوبی که برای کسایی که دوستشون داری میافته
و می دونی که خوشحال می شن

Sunday, October 28, 2012

آخه مگه شما گاوی؟

خیلی خوشحال می شم بفهمم چرا مغزم این اندازه به نشخوار کردن علاقه داره



............................................
امروز!ا
لپ تاپم رو گذاشته م روی زمین
یه بافتنی گرم پوشیدم. ساقه طلایی خوردم.در حالی که کتابم روی پام باز بود. و  
River flows in you 
گوش کردم: باچنگ، چنگ با ویولن با پیانو، پیانو، چنگ با ویولن، گیتار، پیانو با سازدهنی، با ویولن سل
از تعداد بیسکویت های توی یه بسته
سپاس
که برای گذروندن بخش بزرگی از افسردگی تغییر فصل کافیه

چطور می شه زنی رو در بیست و سه سال پیش بغل کنی

امروز داشتیم با مامان و نیلو فیلم می دیدیم. یه دفعه مامان گفت: وقتی که تو به دنیا اومدی( به من می گفت) زن تخت کناری بچه شو از دست داده بود. هر بچه ای که بیرون اتاق گریه می کرد اون هم باهاش گریه می کرد.  حتی نصف شب اگه بیرون اتاق بچه ای بیدار می شد باهاش گریه می کرد.
برای بچه ای که انگار همون لحظه مرده بود گریه کردم .به مامان نگاه نمی کردم. مطمئن بودم داره مثل من برای اون زن دعا می کنه. وقتی برای کسی دعای خیر می کنه معلومه. بچه 5 ماهش بوده 

Thursday, October 25, 2012

بدیهیات

این که بتونیم هر روز از در خونه بریم بیرون، این که یه خلوت برای خودمون داشته باشیم، این که دوستانی داشته باشیم که از حال ما بپرسن، این که کتابی برای خوندن داریم، این که درس خوندیم یا می خونیم، می تونیم بند کفشمون رو ببندیم، آدمایی تو زندگیمون هستن که زادروزشونو شادباش بگیم همگی اتفاق های خیلی بدیهی زندگی ما هستند. درست؟
نه. غلط! این ها فقط نعمت هایی هستند که وجودشون خیلی بدیهی به نظر می رسه. 
یه روزی که اصلا روز خوشی نبود به این فکر افتادم که توی یه حدی از رفاه زندگی کرده م که می تونم به بهتر شدن اوضاع فکر کنم. این هم به نظر خیلی بدیهی به نظر می رسه. مخصوصا وقتی شرایط خوب نیست. اما درواقع آدم هایی هم هستند که فقط امروز   رو به فردا می رسونن.
سپاس گزاری از این نعمت های بدیهی برای منی که دارم این ها رو می نویسم هم آسون نیست. این ها موهبت هایی هستند که مدام  تکرار می شن و توی زندگی هر روزه جریان دارن و همین، بیرون کشیدنشون از بین همه ی روزمرگی ها و خط کشیدن دورشون رو به عنوان هدیه های هرروزه، سخت می کنه.
اما من در مرور نعمت های زندگیم فراتر می رم
لحظات اصیلی هستند که خوشبختی خالص رو حس می کنم
یادآوری این که من اون قدر آدم خوشبختی بودم که در کنار آدم های شجاعی زندگی کنم که کمکم کنن عجیب و غریب ترین و غیر ممکن ترین آرزوهام رو عملی کنم.
چقدر خوشحالم از این که این آدم ها تو زندگیم هستن.
وقتی این ها رو می نویسم، همزمان به این فکر می کنم که این روزها، شاید برای بیشتر ما روزهای سختیه. چند روز پیش از خیلی چیزها رنجیده بودم. امروز هم می دونم که نمی شه نادیده شون گرفت. اما باید با حساسیت کم تری باهاشون رو به رو شد.
و غیره و غیره.
 
...............
امروز!ا
سپاااااااااااااااس از
این که وقتی می نویسی 
هی می نویسی
می فهمی که تازه اولش داری آشغالارو می ریزی بیرون
و بعد از گذروندن احساس تهوع
 یاد می گیری که چطور بنویسی
کم کم
و البته وقتی که تقریبا مطمئنی که نمی تونی اینو بگی
و داری سرگیجه می گیری
و اون وقته که می فهمی که باید دهنتو ببندی
و ببینی که چه اتفاقی می افته
از اون وقته سپاس

Sunday, October 21, 2012

رنجش

یکی از اساتیدم می گن: توی زندگی اول رنجش از پدرو مادرتون، بعد رنجش از خودتون و بعد رنجشتون از مردم رو حل کنید.

درسته. رنجش به خودی خود بد نیست. زباله حاصل جریان زندگی واقعیه. وقتی آدم ها به هم نزدیک می شن اصطکاک به وجود میاد. نحوه ی برخورد آدم ها با این رنجش هاست که اهمیت داره و می تونه از زندگی بهشت یا جهنم بسازه. و در هر صورت عاقلانه ست که آدم یه کوه زباله رو با خودش این طرف و اون طرف نکشه

امروز توی خیابون و البته دیروز توی خیابون و شاید روزهای قبل، به این فکر می کردم که چطور رنجشم رو با مردم حل کنم.
چطور نرنجم از مردمی که به بهانه ی غریبه بودن، به بهانه ی این که دوباره هرگز باهات رو به رو نمی شن آزارت می دن؟ از مردمی که می دونی قضاوتت می کنن و می خوان توی قالب های تعریف شده شون بچپوننت. (هر چند این یکی شاید کم ترین اهمیت رو داشته باشه) 
امروز دانشگاه بودم 
بعد از برگزاری مراسم عزاداری مرسوم و متدوالمون برای مشکلات دانشگاه، به این نتیجه رسیدیم که از این به بعد باید هدف عزاداری هامون رو تغییر بدیم. چون قبلا مشکلات قابل هضم بودن اما الان از تمام مراحل تخیلمون فراتر رفته ن، کابوس هامون رو پشت سر گذاشتن و حالا حیرت زده مون می کنن: دیگه قابل تحمل نیست.
از دوستم خداحافظی کردم و پشت در بسته ی آزمایشگاه روی نیمکت نشستم تا با استاد صحبت کنم. 
و فکر می کنید چه کار می کردم؟
واقعا چه نقشی رو بازی می کردم؟ جای خالی چه چیزی رو پر می کردم؟
که وقتی بچه های دانشکده های دیگه برای خوردن آب سراغ آب سرد کن می رفته ن توضیح می دادم:
بچه ها این دو تا ساختمون آب لوله کشی ندارن. به ما هم نگفته بودن. برای اساتید آب معدنی می گیرن و اگه می خواین آب تمیز بخورین آب یونیت ها مطمئن تره.و دانشکده صنایع(ساختمون کناری، که پولدارترن) برای یونیت ها آب معدنی می گیرن

من چطور نرنجم از مردمانی که تا این حد احساس مسئولیت ندارند؟
بله شاید بشه که خود بچه ها برای تمام آب سردکن ها کاغذ بچسبونن
و خودشون واحدها رو طوری تنظیم کنن که دانشجو ها بیچاره نشن
و به کار اساتید نظارت کنن
و خودشون جای همه آدم باشند
و من چطور باید این حجم عظیم رنجش تکرار شونده رو حل کنم؟
این منی نیست که تماشاچی بوده باشه. این منیه که خیلی یبش از سهمش پرداخت کرده
منی که بابت دغدغه هاش از خودش، از تنش، از روانش بیگاری کشیده
با دل و جون
خیلی خسته م
خسته برای فکر کردن
فکر کنم اگه به خودم یه زمان برای استراحت بدم، جواب پیدا بشه
مدام خاطره ی اون روحیه ی شکست ناپذیر یک سال گذشته توی ذهنم بیدار می شه وباعث تکرار این پرسش می شه که چه چیزی دگرگون شده؟
همیشه این نگرشم که همه ی آدم ها سعی می کنن که بهترین خودشون باشن، باعث احترام بی شرطم به عملکردشون می شد
اما فکر نمی کنم این جواب این موقعیت باشه

.....................
امروز!ا
سپاس
از تن
و از تندرستی

دیروز!

دیشب وقتی این متن رو نیمه رها کرده بودم خوابم برد. این نوشته سهمی از دیروز و سهمی از امروز داره

SATURDAY, OCTOBER 20, 2012


امروز یه خانوم مسن جلوی نیلوفر رو توی پیاده رو گرفته و شروع کرده به تعریف کردن خاطرات جوونیش. رنگ مانتوی نیلو، پیراهن سبزی رو که قدیم ها داشته به یادش آورده. پیراهنی که مادرش دوخته. با آستین های مغز پسته ای. به همراه تصویر پیراهن، همه ی خاطره ها از موقعی که تو مدرسه به بچه های کوچک تر درس می داده تا موقعی که خودش معلم مدرسه شده وسط پیاده روی ولی عصر سرریز شده
لباس های دوخته شده، جزئیات بی نظیرشون،  قلاب بافی ها، دونه اناری ها، سفید ها و سرخ ها و سبزها، پشمی ها و مخمل ها همیشه بخش جدانشدنی خاطرات مامان و همه ی مادربزرگ هایی بوده که برام از روزهای سپری شده گفته ن.
 این تصویرها همیشه برام هیجان انگیز و وسوسه کننده بوده ن و هستن. اون قدری که بخوام خودم این سرزمین عجایب رو کشف کنم. این بخشی از من نیست که در گفت و گوهای هر روز با دوستام ازش حرف بزنم. در واقع به جز خاله م، هیچ کس از قصد اصلیم برای شروع بافتن ساق هایی که قراره دست هام رو از سرمازدگی فصل سرد نجات بدن خبر نداره. تا الان بیش تر از نصف ساق یه دست رو بافته م. عجله ای برای تموم کردنش ندارم. البته داشتم اما دیدم که به نتیجه نمی رسه. برای همین حالا اشتباه ها رو با حوصله می شکافم و دوباره می بافم، کاموای هر رنگ رو سر فرصت می برم و به رنگ جدید گره می زنم. اصلا نمی تونم بگم چقدر هیجان انگیزه. و البته می تونم با قطعیت بگم که من هنوز تو سحرِ این گره ها غرق نشده م. از کجا می دونم؟
اون روزی که بافتنی رو خونه ی مامان بزرگ دستم گرفتم. بدون استثنا اون نگاه رو تو چشم تک تک زنانی که بافتنی در حال بالا اومدن رو تو دستام خیره شده بودن، می دیدم. نگاه «بچه ها پشت شیشه ی شیرینی فروشی » رو می شناسین. به هیج عنوان امکان مقاومت کردن در برابرش وجود نداشت. برای همین خاله و زن دایی و مامان بزرگ هر کدوم چند رج توی این اولین بافتنی من سهم دارن. و البته همین حس فوق العاده ای رو به کل این ماجرا اضافه می کرد: این که با آرامش بشینی و تکرار این صحنه رو ببینی که دیگران از سهیم شدن در آفرینش چیزی که متعلق به توست چقدر لذت می برن. لذت می برن واژه ی خیلی مناسبی نیست. شاید بهتر باشه بگم از ته دل کیف می کنن.  یه طنزی همراهش بود. عااااالی. 


.........................
امروز!ا
حدود یه هفته ست که دارم می نویسم. اما خیلی بیش تر به نظر میاد. دلیلش اینه که من خیلی تو این یه هفته تغییر کردم.
قبلا توی فلسفه و بعدا توی فیزیک می دیدم که چطور آدما دنبال یک دی ان ای در همه ی پدیده ها و یا یک قانون یگانه برای همه چیز می گردند.
دی ان ای زندگی چیه؟ چطور می شه امروز به یک نفر نگاه کنی و بفهمی که چه سرنوشتی در انتظارشه؟ من حدس می زنم که هر روز یا شاید حتی هر لحظه، دی ان ای زندگی هر کسه. طوری که ازش می شه اطلاعات زندگی اون آدم رو تو آینده به دست آورد. اگه در پایان یک روز پرهیجان احساس خالی بودن کنیم، و هیچ تغییر در طول زمان توی سبک زندگیمون ایجاد نکنیم، احتمال این که موقع مرگ هم  نسبت به کل زندگی ای که داشتیم احساس پوچی کنیم کم نیست.
هر روزم دگرگون می شه و خوشحالم که ثمره ی زندگیم داره دگرگون میشه.
سپاس از زمان برکت یافته.

Friday, October 19, 2012

برای خودم

وقتی حس می کنم دارم یه کاری رو به خاطر خوشایند یه نفر دیگه انجام می دم حالم بد می شه
امروز به این فکر کردم
و فکر کردم که خود خودم باشم
اما بعد فهمیدم که احمقانه ست. خودمی که فکر می کنم توش راحتم یه پتوی کهنه ی کثیف که گرم نگهم می داره.
که بهش عادت کرده بودم
و دیگه نمی خوامش
این تلاش، این خطر کردن برای دیگری نیست. فقط و فقط به خاطر خودمه
آخیش
دیگه حالم بد نمی شه


............
امروز!ا
سپاس از
خانه ی گرم
در یک روز سرد
در میان همه ی اعضای خانواده
وعده های غذایی که در کنار هم خورده می شن
تعمیرات جزئی که با کمک هم انجام می شن
و جمله های بی نظیری که
در حال مرتب کردن گل های رز روی میز
خوردن صبحانه
عوض کردن لامپ
 برای یادآوری « تراکم خوشبختی» و مژده دادن ساعات لذت بخش در پیش رو، به زبون آورده می شن:ا
«الان این خونه هیچی کم نداره جز بوی ناهار که تا دو دقیقه ی دیگه بلند می شه »

Thursday, October 18, 2012

دیگرگون دیگری دگرگون

یکی از لذت بخش ترین های من در زندگی، دیدن دگرگونی آدم ها در طول زمانه.
دیدن دگرگونی نگرش، احساسات و ... و لذت بخش تر از اون تغییرات جزئی در انجام کارهای معمولی که می تونی ردشو بگیری و برسی به یه دگرگونی بزرگ تر

......................
امروز!
سپاس از
آن یک دم
که انقلاب زمان است
دیگر نه آن چه از سر گذشته
و نه آن چه در پیش روست
نه آن است که از سر گذشته
و نه آن است که در پیش روست

Wednesday, October 17, 2012

کارهای انجام دادنی

یه مرحله ای هست که می دونی دیگه فکر کردن کافیه و وقتشه سریع تصمیم بگیری و عمل کنی
برای من الان این زمان رسیده!ا

دو تا شاهراه اصلی برای طی کردن دارم
یک:  رابطه م رو با خودم عمیق تر و به تر کنم
دو:  نظم جدید دلخواهم رو وارد زندگیم کنم


............
امروز!
امروز عالی بود
سپاس از خوشی های یک هویی!!ا
مثل ظرف ترشی بادمجونی که امروز، ناگهان، پیدا شد
و دفتر فنی ای که دقیقا کنار مغازه ی تعمیر ساعت کشف کردم (آهنگ کریستف کلمب در حال پخش)ا
و از
ساعات پر از برکت
 لیست خط خورده ی کارهای بسیارِ انجام شده
و زمانی شاد که در کنار مادربزرگ، پدربزرگ، خاله، دایی ها و خانواده هاشون سپری شد
از همهمه و شلوغی پر هیجانی که بچه ها خلق می کنن
و از حس بی نظیر با هم بودن
سپاس

Tuesday, October 16, 2012

در ستایشِ زیستن جاودانه ها

امروز از یه لحظه ای به بعد دقیقا می دونستم که می خوام راجع به یه دوست بنویسم. 
هرچند اون لحظه لبخند زدم، اما حالا یادآوریش غمگینم می کنه. خیلی غمگین.
امروز یه دفعه جلوی آینه یادم افتاد که کی بهم یاد داد لحظه های ناب تکرار نشدنی زندگی ارزششون از هر چیزی بالاتره.
می گفت هرکسی ممکنه عصبانی بشه و یه حرفی بزنه اما دلیل نداره که قصدی داشته باشه. لحظه هایی رو که با آدمای زندگیت داری، هیچ وقت نمی تونی هیچ جور دیگه تکرار کنی. هیچ وقت دوباره نمی تونی با یه نفر دیگه بری مثلا هر چهارشنبه فلان  ساندویچ فروشی، ساندویچ بخوری. اینه که ارزش داره. اینه که مهمه. 
(این اشکا واقعین؟)
باور کردن همین، زندگی منو نجات داد.  و خیلی چیزای دیگه رو
قبل از اون وقتی حتی یه دوست هم دانشگاهی که دو سه سال کنار هم درس خونده بودیم یه حرفی می زد یا رفتاری می کرد که ناراحت کننده بود عمیقا ناراحت می شدم. اما یاد گرفتم که آدما یه روز و یه لحظه نیستن، آدما یه جریانن.
 همین که آدم بفهمه که پشت هر ماجرایی چیه که واقعا ارزش داره، تفاوت بزرگی ایجاد می کنه
 فکر می کنم آدم لحظه ی مرگش یه طور دیگه به زندگی نگاه می کنه. نه اون طوری که تو زندگی به آینده نگاه می کنه. تو جریان زندگی آدم با خودش می گه اگه این کار رو انجام بدم ارزشمنده و فکرهایی شبیه این. 
همین حالا هم که به گذشته نگاه می کنم، از یه اتفاق مثل برگزاری یه مراسم، اون چیزی که فکر می کردم دارم به خاطرش اون مراسم رو برگزار می کنم به عنوان نتیجه تو ذهنم نمیاد، بلکه حس تجربه ی یه سری لحظه ی خاصه که تو ذهنم برق می زنه و خوشحالم می کنه.

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم»
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلماتمان ببینند
«...


ای تا همیشه دوست
ای دوست
تا همیشه
هر کجا که هستی
شاد و سلامت باشی
به خداوند بخشنده ی مهربان می سپارمت

.....................
امروز!
صبح بیدار شدم
کتری رو روشن کردم
صبحانه رو آماده کردم
سرما به تنم نشسته بود
دارچین ته فنجونِ سفید مثل من منتظر بود
چای
آب جوش رو توی فنجون ریختم 
قاشق رو زدم تو آب جوش
بعد توی عسل
از اون لحظه ی جادویی که عسل 
که مثل خودت از سرمای شب خودشو جمع کرده
رام حرارت قاشق می شه
رنگ طلاییش کش میاد
تو چای حل می شه
سپاس

چای داغ و قاشق و عسلتون رو آماده کنین
فصل سرد تو راهه

Monday, October 15, 2012

پازل سه تکه


از دو روز پیش، که نوشتن این وبلاگ رو شروع کردم، دنبال اون موهبت، ایده یا دارایی ای می گردم که راضیم کنه. که دیگه تو هر لجظه م سایه م( به تعبیرکارل یونگ: جنبه ی تاریک تر وجود) موقعیت شادی و لذت و خوشحبتیم رو نابود نکنه.  تو هر شرایطی اون خلایی رو که همیشه باهامه پر کنه. دو روز پیش و روز قبلش، در جمع یه گروه از آدم های دوست داشتنی و بسیار خوشایند بودم. اما سایه بیرون اومد. و من خوشحال نبودم. اون سوراخ بزرگ وسط پارچه رو تو تک تک لحظه هام می دیدم.
درحالی که هر دو دوستی که فرصت پیدا کردم باهاشون صحبت کنم، باهام از «زندگی در لحظه» حرف زدن.
 از طرفی احساس می کردم که انگار هیچ وقت تلاشم برای بدست آوردن اون حس، یا موقعیت روانی که دنبالشم یا هدفی که می خوام بهش برسم کافی نیست. از طرفی وقتی بیش تر به درون می رفتم خود قدرتمندم رو می دیدم. از این عصبانی بودم که نمی فهمیدم این آدمی که داره این رفتارهایی رو که دوست ندارم انجام می ده یه دفعه توی این همه شادی و سرخوشی از کجا پیداش شده؟؟؟ من قدرتمندم کجا رفته!؟ و همزمان به خودم می گفتم که بابا تو یه آدم خیلی عصبی و استرسی بودی. و این هم برات موقعیت جدیدیه که تازه پیچیده هم شده! توی مدیریت همچین موقعیت هایی خیلی خیلی پیشرفت کردی و پخته تر شدی! و همزمان فکر می کردم که وقتی پیشرفتت، در زمان درست، برای رسیدن به چیزی که می خوای کافی نباشه اون چیزی رو که می خوای از دست می دی!
و برای همین شروع کردم به فکر کردن و نوشتن و خوندن و حرف زدن با دوستام و راه رفتن و پیدا کردن لذت واقعی و حس رضایت تو هر لحظه و ....
در یکی از نگرش هایی که تو زندگیم یادگرفتم. اولین گام برای دگرگون کردن،  پذیرفتنه و اولین گام پذیرفتن، خوش آمد گوییه!!!
ای خلا! ای سوراخ بزرگ وسط هر لحظه! خوش اومدی!
از این خوشامدگویی خنده م می گیره.
به دنبال حس سرشار بودن، با خودم مرور می کنم که «مکتب کمال»ی ها میگن برای رسیدن به این حس هدف اینه که خودت رو دوست داشته باشی، «زروان»ی ها می گن هدف ارتقای همزمان کیفیت چهار فاکتور ِ قدرت، لذت، بقا و معنا با همه و غیره و غیره. اما همه ی این ها برای من خیلی کلی بودن. بیش تر که فکر کردم به «نیاز به برتری» رسیدم. خیلی پذیرفتنیه:  دسترسی بیش تر به منابع.
اما نمی خوام که این باشه. یا فقط این باشه. همیشه ایده م این بود که این نگرش امروزم رو از دیروز و فردام رو از امروز بهتر می کنه؟ اگه بله نگهش می دارم. اگر نه، به درد نمی خوره.
و این تکه ی اول پازل بود.

این روزها فرصتی پیش اومد که حسابی با چند تا از دوستام صحبت کنیم. داشتم حرفامونو مرور می کردم. به این که ایده م اینه که اگه واقعا شاخ و دم آدم همراهت رو کشف کنی، جایگزینی برای اون آدم نیست. نمی تونی بگی خب یه آدم دیگه پیدا شده که از این آدمه بهتره و من رابطه م رو با اون شکل می دم. جایگزینی براش نیست. مقایسه ای نیست.
ها! دارم راجع به برتری حرف می زنم؟
تکه ی دوم پازل خودشو نشون داد.
یعنی اگه شاخ و دم خودت رو بشناسی، مقایسه و مهتری و کهتری وجود نداره.

و این شد که خودم رفتم سراغ تکه ی سوم!
بزرگترین موفقیتم، تفاوتیه که در خودم ایجاد کرده م.

حالا نقشه ی پازل چی می تونه باشه؟

یونانیان باستان، یک طبیعت دوقلو برای زمان قائل بودن: کرونوس و کایروس
«کرونوس، به سرعت نیاز دارد تا تلف نشود. کایروس نیازمند فضاست تا محترم داشته شود. در کرونوس انجام می دهیم. در کایروس به ما اجازه داده می شود تا باشیم.»
فکر می کنم که این دوگانگی در کل زندگی حضور داره.
من فقط دیوونه بازی هام نیستم. فقط مهارت هام هم نیستم. ]در مورد تکه ی دوم[
برای موفقیت به خلاقیت و ساختارشکنی همون قدر لازمه که مهارت و نظم.

خب! به نظر آسون میاد! اما واقعیت اینه که برای من این طور نیست. کنار هم چیدن این ها به یه قاعده نیاز داره. به نظرم قاعده ای که در حال حاضر من برای خودم، برای زندگیم متصورم، اونی نیست که باید باشه. محدودم می کنه. یه جورایی ازش متنفرم. 
گویا فردا باید یه خوشامدگویی دیگه بگم.

...................
امروز!
سپاس از تک تک چیزهایی که تو مسیری که می خوام باشم نگه م می دارن: پیش از همه تعهدم به خودم. بعد مقاله های خوب، فیلم های الهام بخش و همه ی آدم هایی که خردی رو که از زندگی به دست آوردن سهیم می شن

Sunday, October 14, 2012

تو آخرین دقیقه های امروز

امروز داره تموم میشه.
یه روز عالی
امروز چیزهایی که می تونم ازشون بگم انقدر زیادن که نمی دونم از کدومشون بنویسم
یکی از بهترین حس ها همینه
در پایان، سرشار و سپاس گزار بودن
از حضور دوستانی که باعث آرامش و شادیت می شن
از فرصت تفکر عمیق
سپاس

Saturday, October 13, 2012

زندگی باید چیزی فراتر از داشتن همه چیز باشه

فکر می کردم این وبلاگ رو « یک روز خوب»  که حالم به اندازه ی کافی خوب باشه شروع می کنم. روزی نه مثل امروز. 
تا امروز فکر می کردم قطعاً وجه اشتراک همه ی قهرمان های زندگیم اینه که همه شون می تونن از چیزهای خرد و کوچک، عظمت خلق کنن. ساده می نویسن. ساده روایت می کنن. مثل بوبن، سارا بان براناک و ...امروز یه نکته ی دیگه هم در موردشون کشف کردم.
به خصوص زنانی مثل جولی و جولیا (در فیلم«جولی اند جولیا» که داستانی واقعی داره) و «سارا بان براناک» به من، شوق درک و کشف بخشی بکر از وجودم رو دادن. بخش زنانه ای که از تبدیل نظافت اتاق به یه آیین، از تبدیل زیر درخت دراز کشیدن و در آغوش گرفتن یه گربه و هم صحبتی با یه عضو خانواده و زیر و رو کردن خاطرات و رازها به یک مراقبه، از تبدیل چیدن میزی برای گرد هم آمدن به یک نیایش گرم می شه.  نوشتن روزنامه ها، دستورالعمل های پخت غذا یا دکوراسیون که به خودشناسی عمیق و ثمری فراتر از چیزی که انتظار داریم منجر میشه. ه
چه اتفاقی قراره بیافته؟ خودم هم نمی دونم
هیچ کدوم از این آدم ها هم نمی دونستن
این شکل از شکیبایی و ایمان، شبیه همون شکیبایی و ایمانیه که همه مون طعمشو تو دست پخت مادرهامون چشیدیم.
. می دونم می خوام بنویسم برای زندگی کردن و کشف عمیق تر این جمله: « زندگی باید چیزی فراتر از داشتن همه چیز باشه» ه 
فکر کردم خوبه این روزها به خواسته های عمیقم فکر کنم. دیدم که چطور، با وجود تمام صداقتم در خواستنشون، از محیطم تاثیر گرفته ن. و اون جای خالی بزرگ رو دیدم. مثل یک سوراخ وسط یک پارچه. 
فکر می کنم روزهای بعد راجع به این موضوع هم فکر کنم و بنویسم. راجع به این سوراخ.
فکر می کنم  قهرمان های من، یک وجه اشتراک دیگه هم دارن : هنر خیال پردازی
هنوز نمی دونم که قراره این سفر رو با ترجمه ی روز به روز یه کتاب میزآرایی پیش بگیرم. یا فقط روزنامه ای از تجربه ی هر روز. اما مطمئنم که زمان خوبیه برای آغاز. برای ورود نظمی نو. برای شروع سفری برای ملاقات با زن اصیل درونم.