از دو روز پیش، که نوشتن این وبلاگ رو
شروع کردم، دنبال اون موهبت، ایده یا دارایی ای می گردم که راضیم کنه. که دیگه تو
هر لجظه م سایه م( به تعبیرکارل یونگ: جنبه ی تاریک تر وجود) موقعیت شادی و لذت و خوشحبتیم رو نابود نکنه. تو هر شرایطی اون خلایی رو که همیشه باهامه پر
کنه. دو روز پیش و روز قبلش، در جمع یه گروه از آدم های دوست داشتنی و بسیار
خوشایند بودم. اما سایه بیرون اومد. و من خوشحال نبودم. اون سوراخ بزرگ وسط پارچه
رو تو تک تک لحظه هام می دیدم.
درحالی که هر دو دوستی که فرصت پیدا
کردم باهاشون صحبت کنم، باهام از «زندگی در لحظه» حرف زدن.
از طرفی احساس می کردم که انگار هیچ وقت تلاشم
برای بدست آوردن اون حس، یا موقعیت روانی که دنبالشم یا هدفی که می خوام بهش برسم
کافی نیست. از طرفی وقتی بیش تر به درون می رفتم خود قدرتمندم رو می دیدم. از این
عصبانی بودم که نمی فهمیدم این آدمی که داره این رفتارهایی رو که دوست ندارم انجام
می ده یه دفعه توی این همه شادی و سرخوشی از کجا پیداش شده؟؟؟ من قدرتمندم کجا
رفته!؟ و همزمان به خودم می گفتم که بابا تو یه آدم خیلی عصبی و استرسی بودی. و این هم برات موقعیت جدیدیه که تازه پیچیده هم شده! توی مدیریت همچین موقعیت
هایی خیلی خیلی پیشرفت کردی و پخته تر شدی! و همزمان فکر می کردم که وقتی پیشرفتت،
در زمان درست، برای رسیدن به چیزی که می خوای کافی نباشه اون چیزی رو که می خوای
از دست می دی!
و برای همین شروع کردم به فکر کردن و
نوشتن و خوندن و حرف زدن با دوستام و راه رفتن و پیدا کردن لذت واقعی و حس رضایت
تو هر لحظه و ....
در یکی از نگرش هایی که تو زندگیم
یادگرفتم. اولین گام برای دگرگون کردن،
پذیرفتنه و اولین گام پذیرفتن، خوش آمد گوییه!!!
ای خلا! ای سوراخ بزرگ وسط هر لحظه!
خوش اومدی!
از این خوشامدگویی خنده م می گیره.
به دنبال حس سرشار بودن، با خودم مرور می کنم که
«مکتب کمال»ی ها میگن برای رسیدن به این حس هدف اینه که خودت رو دوست داشته باشی،
«زروان»ی ها می گن هدف ارتقای همزمان کیفیت چهار فاکتور ِ قدرت، لذت، بقا و معنا
با همه و غیره و غیره. اما همه ی این ها
برای من خیلی کلی بودن. بیش تر که فکر کردم به «نیاز به برتری» رسیدم. خیلی
پذیرفتنیه: دسترسی بیش تر به منابع.
اما نمی خوام که این باشه. یا فقط این
باشه. همیشه ایده م این بود که این نگرش امروزم رو از دیروز و فردام رو از امروز
بهتر می کنه؟ اگه بله نگهش می دارم. اگر نه، به درد نمی خوره.
و این تکه ی اول پازل بود.
این روزها فرصتی پیش اومد که حسابی با
چند تا از دوستام صحبت کنیم. داشتم حرفامونو مرور می کردم. به این که ایده م اینه
که اگه واقعا شاخ و دم آدم همراهت رو کشف کنی، جایگزینی برای اون آدم نیست. نمی تونی
بگی خب یه آدم دیگه پیدا شده که از این آدمه بهتره و من رابطه م رو با اون شکل می
دم. جایگزینی براش نیست. مقایسه ای نیست.
ها! دارم راجع به برتری حرف می زنم؟
تکه ی دوم پازل خودشو نشون داد.
یعنی اگه شاخ و دم خودت رو بشناسی،
مقایسه و مهتری و کهتری وجود نداره.
و این شد که خودم رفتم سراغ تکه ی سوم!
بزرگترین موفقیتم، تفاوتیه که در خودم
ایجاد کرده م.
حالا نقشه ی پازل چی می تونه باشه؟
یونانیان باستان، یک طبیعت دوقلو برای
زمان قائل بودن: کرونوس و کایروس
«کرونوس، به سرعت نیاز دارد تا تلف
نشود. کایروس نیازمند فضاست تا محترم داشته شود. در کرونوس انجام می دهیم. در
کایروس به ما اجازه داده می شود تا باشیم.»
فکر می کنم که این دوگانگی در کل زندگی
حضور داره.
من فقط دیوونه بازی هام نیستم.
فقط مهارت هام هم نیستم. ]در مورد تکه ی دوم[
برای موفقیت به خلاقیت و ساختارشکنی
همون قدر لازمه که مهارت و نظم.
خب! به نظر آسون میاد! اما واقعیت اینه
که برای من این طور نیست. کنار هم چیدن این ها به یه قاعده نیاز داره. به نظرم
قاعده ای که در حال حاضر من برای خودم، برای زندگیم متصورم، اونی نیست که باید
باشه. محدودم می کنه. یه جورایی ازش متنفرم.
گویا فردا باید یه خوشامدگویی دیگه
بگم.
...................
امروز!
سپاس از تک تک چیزهایی که تو مسیری که
می خوام باشم نگه م می دارن: پیش از همه تعهدم به خودم. بعد مقاله های خوب، فیلم
های الهام بخش و همه ی آدم هایی که خردی رو که از زندگی به دست آوردن سهیم می
شن
No comments:
Post a Comment