دیشب وقتی این متن رو نیمه رها کرده بودم خوابم برد. این نوشته سهمی از دیروز و سهمی از امروز داره
SATURDAY, OCTOBER 20, 2012
امروز یه خانوم مسن جلوی نیلوفر رو توی پیاده رو گرفته و شروع کرده به تعریف کردن خاطرات جوونیش. رنگ مانتوی نیلو، پیراهن سبزی رو که قدیم ها داشته به یادش آورده. پیراهنی که مادرش دوخته. با آستین های مغز پسته ای. به همراه تصویر پیراهن، همه ی خاطره ها از موقعی که تو مدرسه به بچه های کوچک تر درس می داده تا موقعی که خودش معلم مدرسه شده وسط پیاده روی ولی عصر سرریز شده
لباس های دوخته شده، جزئیات بی نظیرشون، قلاب بافی ها، دونه اناری ها، سفید ها و سرخ ها و سبزها، پشمی ها و مخمل ها همیشه بخش جدانشدنی خاطرات مامان و همه ی مادربزرگ هایی بوده که برام از روزهای سپری شده گفته ن.
این تصویرها همیشه برام هیجان انگیز و وسوسه کننده بوده ن و هستن. اون قدری که بخوام خودم این سرزمین عجایب رو کشف کنم. این بخشی از من نیست که در گفت و گوهای هر روز با دوستام ازش حرف بزنم. در واقع به جز خاله م، هیچ کس از قصد اصلیم برای شروع بافتن ساق هایی که قراره دست هام رو از سرمازدگی فصل سرد نجات بدن خبر نداره. تا الان بیش تر از نصف ساق یه دست رو بافته م. عجله ای برای تموم کردنش ندارم. البته داشتم اما دیدم که به نتیجه نمی رسه. برای همین حالا اشتباه ها رو با حوصله می شکافم و دوباره می بافم، کاموای هر رنگ رو سر فرصت می برم و به رنگ جدید گره می زنم. اصلا نمی تونم بگم چقدر هیجان انگیزه. و البته می تونم با قطعیت بگم که من هنوز تو سحرِ این گره ها غرق نشده م. از کجا می دونم؟
اون روزی که بافتنی رو خونه ی مامان بزرگ دستم گرفتم. بدون استثنا اون نگاه رو تو چشم تک تک زنانی که بافتنی در حال بالا اومدن رو تو دستام خیره شده بودن، می دیدم. نگاه «بچه ها پشت شیشه ی شیرینی فروشی » رو می شناسین. به هیج عنوان امکان مقاومت کردن در برابرش وجود نداشت. برای همین خاله و زن دایی و مامان بزرگ هر کدوم چند رج توی این اولین بافتنی من سهم دارن. و البته همین حس فوق العاده ای رو به کل این ماجرا اضافه می کرد: این که با آرامش بشینی و تکرار این صحنه رو ببینی که دیگران از سهیم شدن در آفرینش چیزی که متعلق به توست چقدر لذت می برن. لذت می برن واژه ی خیلی مناسبی نیست. شاید بهتر باشه بگم از ته دل کیف می کنن. یه طنزی همراهش بود. عااااالی.
.........................
امروز!ا
حدود یه هفته ست که دارم می نویسم. اما خیلی بیش تر به نظر میاد. دلیلش اینه که من خیلی تو این یه هفته تغییر کردم.
قبلا توی فلسفه و بعدا توی فیزیک می دیدم که چطور آدما دنبال یک دی ان ای در همه ی پدیده ها و یا یک قانون یگانه برای همه چیز می گردند.
دی ان ای زندگی چیه؟ چطور می شه امروز به یک نفر نگاه کنی و بفهمی که چه سرنوشتی در انتظارشه؟ من حدس می زنم که هر روز یا شاید حتی هر لحظه، دی ان ای زندگی هر کسه. طوری که ازش می شه اطلاعات زندگی اون آدم رو تو آینده به دست آورد. اگه در پایان یک روز پرهیجان احساس خالی بودن کنیم، و هیچ تغییر در طول زمان توی سبک زندگیمون ایجاد نکنیم، احتمال این که موقع مرگ هم نسبت به کل زندگی ای که داشتیم احساس پوچی کنیم کم نیست.
هر روزم دگرگون می شه و خوشحالم که ثمره ی زندگیم داره دگرگون میشه.
سپاس از زمان برکت یافته.
No comments:
Post a Comment