Tuesday, October 16, 2012

در ستایشِ زیستن جاودانه ها

امروز از یه لحظه ای به بعد دقیقا می دونستم که می خوام راجع به یه دوست بنویسم. 
هرچند اون لحظه لبخند زدم، اما حالا یادآوریش غمگینم می کنه. خیلی غمگین.
امروز یه دفعه جلوی آینه یادم افتاد که کی بهم یاد داد لحظه های ناب تکرار نشدنی زندگی ارزششون از هر چیزی بالاتره.
می گفت هرکسی ممکنه عصبانی بشه و یه حرفی بزنه اما دلیل نداره که قصدی داشته باشه. لحظه هایی رو که با آدمای زندگیت داری، هیچ وقت نمی تونی هیچ جور دیگه تکرار کنی. هیچ وقت دوباره نمی تونی با یه نفر دیگه بری مثلا هر چهارشنبه فلان  ساندویچ فروشی، ساندویچ بخوری. اینه که ارزش داره. اینه که مهمه. 
(این اشکا واقعین؟)
باور کردن همین، زندگی منو نجات داد.  و خیلی چیزای دیگه رو
قبل از اون وقتی حتی یه دوست هم دانشگاهی که دو سه سال کنار هم درس خونده بودیم یه حرفی می زد یا رفتاری می کرد که ناراحت کننده بود عمیقا ناراحت می شدم. اما یاد گرفتم که آدما یه روز و یه لحظه نیستن، آدما یه جریانن.
 همین که آدم بفهمه که پشت هر ماجرایی چیه که واقعا ارزش داره، تفاوت بزرگی ایجاد می کنه
 فکر می کنم آدم لحظه ی مرگش یه طور دیگه به زندگی نگاه می کنه. نه اون طوری که تو زندگی به آینده نگاه می کنه. تو جریان زندگی آدم با خودش می گه اگه این کار رو انجام بدم ارزشمنده و فکرهایی شبیه این. 
همین حالا هم که به گذشته نگاه می کنم، از یه اتفاق مثل برگزاری یه مراسم، اون چیزی که فکر می کردم دارم به خاطرش اون مراسم رو برگزار می کنم به عنوان نتیجه تو ذهنم نمیاد، بلکه حس تجربه ی یه سری لحظه ی خاصه که تو ذهنم برق می زنه و خوشحالم می کنه.

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم»
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلماتمان ببینند
«...


ای تا همیشه دوست
ای دوست
تا همیشه
هر کجا که هستی
شاد و سلامت باشی
به خداوند بخشنده ی مهربان می سپارمت

.....................
امروز!
صبح بیدار شدم
کتری رو روشن کردم
صبحانه رو آماده کردم
سرما به تنم نشسته بود
دارچین ته فنجونِ سفید مثل من منتظر بود
چای
آب جوش رو توی فنجون ریختم 
قاشق رو زدم تو آب جوش
بعد توی عسل
از اون لحظه ی جادویی که عسل 
که مثل خودت از سرمای شب خودشو جمع کرده
رام حرارت قاشق می شه
رنگ طلاییش کش میاد
تو چای حل می شه
سپاس

چای داغ و قاشق و عسلتون رو آماده کنین
فصل سرد تو راهه

No comments: